با اينحال...در شامارشوشو... تنها از آنروست که آدمي بداند که انساني که افتاده، و در نفرين خداي هومبان گرفتار آمده است بسي بالاتر از پست ترين موجودات است و بسي بسيار شايسته عشق ورزيدن.آناهيتا، روزي تو ايمان خواهي آورد که انسان بسي بيشتر سزاوار پرستش است.او(انسان)، براي تيروتير قرباني مي کند روزي که معبد تيروتير در هم بريزد آنگاه بدان که پرستنده اش بسي پيشتر مرده است... پرستنده را خود سزاوار نيايشي برتر است. و آنگاه معابد عظيمي در شوش براي پرستندگان تيروتير برپا خواهد شد.که تو هرگز نبايد انساني را سزاوار شکنجه و نفرين خود بداني که بي مقدار ترين انسانها افضل بر والانژادترين حيواناتند.در آنزمان انسانهاي، بسياري بر ابر انسان خواهند گرويد و در دروازه هاي شوش صفير خواهند کشيد که انسان. و خون قرباني ها، خاک شپ شيلاک را سرخگون خواهد کرد. آناهيتا! چرا به غرابهايت بيش از اين عشق نمي ورزي؟
بند سوم
اي آناهيتا به پرستندگانت بنگر.درخواهي يافت که زمين براي روانهاي بزرگ،هنوز کوچک نيست. درميان آنان که تعويذتو را بر گردن خويش آويخته اند ارواح و روانهاي بزرگي ديده ام از مردان و زنان شوش و پارس،کناره هاي اقيانوس خروشان،...از سرچشمه هاي نيل... و اين تنها از آن جهت است که خود را محتاج کشف تو مي دانندکتيبه اي را که بر سر در زيگورات از براي تو آويخته اند و در آن پيام داده اي که انسان چيزي است که بايد کشفش کني – جانهاي بسياري را شيفته الوهيت تو کرده است.گوسفنداني را که" کوتيک اين شوشيناک" دستور داده در معبد و زيگورات قرباني تو گردند تنها براي همين است و  سروري من بر ديگر خدايان (ايلام) براي آن است که زمانهاي درازي را دردوره هاي بزرگ معلق مانده ام ومرگ آدميان و چهارپايان و ملتها و حتي مرگ خدايان را بسيار ديده و انسان را بسيار حمايت کرده ام.خداياني را ديده ام که نفخ کرده و در آستانه مرگ از درد به خود مي پيچيدندو خداياني که پرستندگانشان بر ايشان طغيان کرده اند.آناهيتا آنان خود را بسي والاتر از مخلوق خود مي دانستند
تنديسهايشان بر روي زمين. بسا معابدي که کنام روباهان گرديده استآناهيتا الهگان نيز از بايد ها مبري نيستند و تو بايد.آنگاه خيل پرستندگاني را خواهي ديد که از موهنجودارو و حتي سواحل گنگ به رويت روانه شده اند.تو بايد. خداوندان را به بندگانشان نيازي دگر است و تو از آنان جدا.(نيستي؟
بند چهارم
اين اندزهاي من است پينکاري خداي خدايان، به آناهيتا ايزد آبهاي روان، خدايي هستم که زايش و مرگ خدايان و ملتها زياد ديده است و جنگ و قحطي بسيار ديده است،و قرباني بسيار ديده است و نذور و ذبح هاي فروان براي او مي آورند. و به هومبانخداي حامي تاج و تخت و عقابگر فرمان دادم که ناهونته را وادارد که اندرزهاي مرا بر الواح سنگي بنگارند
بند پنجم
چندي پيش، در ميان زائرانت سيه چرده اي ديدم از جلگه هاي گنگ و از تبار بهارات که ير گرده پيلي مهيب نشسته روي از ويشنو برتافته و طواف معبد تو همي کرد.عنقريب پيشکشهايي از پرستندگان
سيبل دريافت خواهي داشت . و باز نشستگي بعل را به چشم خويش خواهي ديد اگر در اندزهاي من نظاره کني و خدايان راست که بايد پرستاراني ماهر باشند و عاشقاني که به نيک انديشي و شادي هاي بزرگ فرمان مي دهند
بند ششم
بنده اي از بندگان تو پيدا شود در هيئت سربازان و جنگاوران از سرزمين هاي ماد که خون پرخروش توران در رگهاي وي جاريست و هديه اي بس بزرگ ارزاني تو دارد از تمام غنايم آشور گرانتر و والاتر.قلبي آشفته به سان گرداب درياهاي بزرگ جنوب. خروش امواج سترگش را از اکنون به گوش خويش مي شنوم. آنگاه آوازه تو در اکناف پيچيده مي شود.خدايان بسياري بر تو رشک مي برند . و الواح زيبايي مي يابي که مسرورت گرداند. چه اينکه تو خود از خون پاک توراني زاده شده اي. بياد آر اوماي را که از وي دگرديسي يافته اي، خداوندگاري مهربان که کودکان را پرستاري مي کند و حاکم دشتهاي بزرگيست. و نام مادر را از او به عاريت گرفته اي. آناهيتا، روا نيست خداوندگاري را که بنده اش از ترس او زانو به زمين بسايد
گرامي ترين خداوندگاران آنانند که بندگانشان را گرامي داشته اند. از خود بران بندگاني اين چنين را پيش از آنکه در هر زانو زدني ستوني از ستونهاي کيشت بر زمين فرو غلطد. از ميان تمام بندگانت آناني را دوست بدار که سرفرازانه قدم برمي دارند. بر پيشاني بندگاني که از ترس بر زمين نيفتاده اند درودهاي خود را ارزاني مي دارم
بند هفتم
آناهيتا، الهه چشمان انگبيني و ايزد آبهاي روان، در چله گاه زمستان کارواني در رباط اخروي رنگ پسي تمه بند از استران بر گشوده. در ميان متاعي که از سرزمينهاي دور دست مي آورند الواحي است در ستايش زندگي در ستايش عشق و در ستايش انسان بزرگ که  شهوت آفرينندگي اش بالهاي فراخ بدو ارزاني داشته . پر مي گشايد و برفراز ابرها به سوي تو مي آيد. روزگاري من براي تو از آفتاب درون چيزي گفتم اينک بي آنکه چيزي بر آن بيفزايم  از طلوع درون مي گويم و از افقهاي درون. با اخگرهاي دانش.و باز چيزي مرموزتر نيز در گوش تو مي گويم: جانهاي شگرفي هستند که چونان مار پوست مي اندازند
بند هشتم
گوش فرا دار که با تو از دولت سخن مي گويم دروغي بزرگ که چون حرباء رنگ مي بازد و متحول مي شود، با دهاني کف آلوده. از الهگان آناني را دوست تر مي دارم که بر سر در معبدش چنين بنگارند: "دولت بزرگترين دروغهاست." هر آنگاه از حقيقت سخن مي راند بدان که دروغي گستاخانه تر را در پرده دارد.و توبه اش ريايي بس عظيم تر.اينست آنچه باز گفتنش را هميشه سزاوار دانسته ام بدانسان که به ايزداني پيش از تو  دولت دروغي است که جهش بر مي دارد.و چون حربا از شاخه اي به شاخه اي. به ياد مي آورم زماني را که نخستين بناي دولت گذاشته شد.انسان از درد نفيري برکشيد و چون سنگ پشتي
آرام آرام در لاک خود فرو رفت. روزي که پيکر دولت در هم فرو ريزد، از ميان خاکسترش انسان سر بر خواهد آورد و خدايان آزادانه نفس خواهند کشيد .بسا ايزدان آزاده اي که با تازيانه هاي دولت به خاک افتاده اند و خداياني بسيار نيز.آيا ققنوس را ديده اي؟... او براي جاني تازه مي ميرد و دولت از هر ققنوسي، ققنوس تر است...دروغي بزرگ
بند نهم
من ناهونته شاه سرزمين هال-تا-ام-تي (:سرزمين خدا = ايلام) که اندرزهاي خداي خدايان را از کاهن اعظم گرفته و دستور حجاري آنها را دادم چون از خشم پينکاري بر دولت آگاه شدم، قرباني بسيار کردم و نذر بسيار دادم . مقرر داشتم گندم و ارزن را ساليانه... مصروف معابد گردد. در سراسر هال-تا-ام-تي ... و عود و کندر در آتشدانها بريزندباشد که پينکاري از خشم خود فرو کاهد و هومبان مرا حمايت کند و آناهيتا برکت و رزق را بر ما ارزاني دارد
بند دهم
هرگز در آسمان به ستارگاني نگريسته اي که ذرات  طويلي را از اعماق تاريکي در پي خود مي کشند؟
 ستارگاني زيبا و بي سرنوشت...طره اي از آتش و نور...گردشهاي شبانه شان را... آناهيتا! چشمان زيباي تو جولانگاه بسياري از آنها بوده است... ستارگاني بودند در آغاز خلقت که انوار زيبايشان بر آسمانها سيطره ا افکنده بود و در لمحه اي کوتاه آسمان را در مي نورديدند. به راستي که کيهان بيکران
براي آنها خود مداري حقير بود. تيروتير شکايت به خداوندگار اعظمي برد که قبل از من حاکم قدار آسمان بودستاره هاي بسياري را درهم کوبيده بود.ابروان سپيدش را در کشيد و چشمان خداوند در پس آنها در حکمتي ازلي فرو رفتند. عدالت حکم مي کرد آفريدگان بهره اي برابر برند، پس چنين خواست که آنان را در بندهاي گراني از نور مهار کندو چنين کرد به عدالت خويش. ستارگاني درخشان و باشکوه که اسارتي ديرين در محاق ظلمت دارند. اسرار آنها را با شبها شنيده اي! آناهيتا، تو در ميان زائرانت راست قامتاني اين چنين نيز خواهي يافتبندهاي گرانشان را خواهي ديد که توان پرواز را از آنها ستانده است. باشد که لطف تو در آنها جاري شود
بند يازدهم
از شهوت آفرينندگي انسان چرا برايت چيزي نگفته ام  اي الهه جوان؟ آن شهوت سرکشي که تو را آفريده است،مرا آفريدهاست، زيگورات را آفريده است، شوش را. دوشيزه اي بودي با چشماني روشن در سوقي از اسواق شوش.آنگاه تو برگزيده شدي براي صعود . براي جاري ساختن آبها و نامي نيکو يافتي: آناهيتا. و با نام تو ابرها به گردش درآمدند و باران بسيار باريد و رودها و درياها با امواجي سهمگين خيز برداشتند. اينست شهوت آفرينندگي انسان که تو را فراز مي برد .  و تو خود جاري مي شوي در قلب آنان که دوستت دارند. به سان رودخانه اي. آناهيتا! نخست بار نام تو را بر جوشن سربازي ديدم که از پيکار با اقوام مهاجم بر مي گشت.جنگاوري با البسه ژنده و هيبتي خسته و فرتوت . مي رفت به ستيزي بس بزرگتر در خويشتن .  به ناگاه چشمان روشن تو در او تابيد و عطش آفرينندگي وي تو را آفريد .اينگونه بود که تو عروج کردي . آيا براي تو از خورشيد درون چيزي نگفته بودم؟ آنشب تو با چشمان روشن خود بر ژرفترين ژرفاها تابيده بودي.اينست شهوت آفرينندگي انسان که خدايان را فراز مي برد
بند دوازدهم
هش دار که براي آبها روان آفريده شدي. تو در آبگيرها و برکه هاي کوچک نخواهي گنجيد! آناهيتا! هرگز
دانسته اي که دريا و اقيانوسها جزيره ها را مي سازند؟ هرگز برکه اي از جزيره اش به خود نباليده استآناهيتا! ايزد آبهاي روان! هرگاه جزيره اي ديدي بدان که شکوه و تلاطم آن را.جزيره ها ارواح بيگانه هستي اند. شنيده اي که آن حکيم پير اندز مي داد که برويد و به سان جزيره ها باشيد؟ همه چيز در جزيره ها ستودنيست. شکوه سبزيشان و سکون و سکوتشان آنگاه که امواج را بر ديواره هاشان مي کوبي.همه چيز ستودنيست.خدايان راست که همچون جزيره ها با شکوه و فرحبخش باشند .  رازداراني خاموش و خانه هايي امن. و بندگان را که ساکن و صبور، آرام و اسرار آميز و تنها.ديشب تا سحر در کنج معبدت سرودي به گوش مي رسيد که:آه اي جزيره من!! جزيره من
بند سيزدهم
به بندگانت بگو که عاشق باشند. عاشقان راستينت خود دوستي را خواهند آموخت آناهيتا! انسان سزاوار هيچ بندگي نيست. اينست که نبايد عاشق بماند. چه محرومند آنان که از عشق نيز بي نصيب
مانده انداو بايد دوست داشتن را فرا چنگ آورد و مهرباني را بياموزد. پس عاشقانت را رهايي بخش و دوستي را ارزانيشان دار.آنگاه بندگاني را خواهي ديد که از بند رهايي يافته و با بالهايي فراخ به سويت بال گشوده اند.زيبا و با شکوه. ديري نخواهد پاييد که خداياني را ببيني که به انسان ايمان آورده اند و بايد براي دوست داشتن او رنج عشق را پشت سر بگذارند. رنجي را که انسان دير زماني به جان خريده بود. آناهيتا بايد خدايي اين چنين باشد
بند چهاردهم
تو روزي از کشف انسان سخن گفتي و از بزرگترين کشفيات خود.اما از غفلتي که دامان تو را گرفته است بي خبر مانده اي. چون کوهي که در هاله اي از مه غنوده باشد. در خويشتن هيچ ننگريسته اي و بسيار
غافل مانده اي. آن کرامتي که تو را بدين مايه عروج داده است تا سر به آسمان بسايي بسي بيشتر سزاوار کشف است. چه بسيار از خود جدا مانده اي. پس بخوان که بشناسندت. خدايي ناشناس را چه دعوي بايد .ندانسته اي که ايزد آبهاي روان. مالک اقيانوسهاي خروشان. با دو جام لبريز ازانگبين کوهستانها.در کور سوي چراغ سالکي دلباخته نمي گنجد؟آه آناهيتا! تو را محتاج ترين خدايان ديده ام چه اينکه ايزدي بسان تو محتاج شناخت نبوده است.
بند پانزدهم
آناهيتا! هر جا از زيبايي يا شکوه به وجد آمدي خويشتن را تحسين بگو که چشمهايي براي آفرينندگي چنان زيبايي داشته اي.زيرا که هر شکوهي از چشمان تو سرچشمه گرفته اند. کدام سنگي از گلي که در جوارش روييده به وجد آمده است .  زيبايي ها همه از چشمها سرچشمه مي گيرند.هرگز بنده اي برايت نخواهد بود! پيش از آنکه چشمانت زيبايي را در او کشف کنند.چشمهايت
بند شانزدهم
چه بسيار رنجور گشته ام از نگريستن در چهره معصوم گناهکاران و ظالمان. آنان که سر از طاعت خدايانشان برتافته اند و آنان که بر همنوعان خود شوريده اند و بسا که از ديدن مظلومان بر خود پيچيده امآناهيتا! با چشمان پرفروغ خود درمانده تر و حزن انگيزتر از چهره ظالمان نخواهي يافت. به راستي مظلومان  با آه و ناله خود چه تازيانه هايي که بر پيکر ظالمان فرو نياورده اند!آنگاه که بايد بر مي خواسته اند، نشسته اند. اينگونه آنان را در سياهچالهاي درونشان محبوس کرده اند. اندوهم در برابر تباهي هستي عصيانگران بسيار مرا آزرده است تا نفير آنان که شکوه بر من آورده اند
بند هفدهم
ترديد کن آناهيتا ترديد کن!نخست در من ترديد کن در خداي
خدايان که سزاوارتر ازهمه است.اوج گرفتنم بي آنکه کسي را ياراي ترديد در من باشد اينک.اما هرگز ملامت مکن آنچه را در ترديد آزموده اي که خود زيبا گفته اي از کشف کردن انسان چيزيست که بايد کشف کرد!!اي الهه جوان سقوطها تاوان سکوتها هستند. ترديد کن در من اگر دوستم داري و در خود اگر سر دير پاييدن داري. الهه اي پايدارآناهيتا! هر آنچه را که بر قله آوازه ديدي بايد که بر قله ترديد نيز بنشاني. و هر آنچه اوج گرفته راهي براي نزول درنورديده است.. بدانسان که در دوران ايزديت مرا خواهي ديد که بارانهايت مرا از قله هاي بسيار بلند خواهند زدود به سوي درياها و قعر اقيانوسها..زيرا که زماني دراز بسيار فرا رفته ام. و شايسته ترديد ندانسته اندم ترديد کن آناهيتا ترديد کن! درمن که بزرگترينم و سپس در خويشتن ترديد کن نخست در من که بسيار مي گويمت
بند هجدهم
چه بسيار صخره هايي که انسان سينه آنها را براي خدايان خراشيده است. آناهيتا وقتست که دختري از شوش با چشمان زيبايش خدايان را وادارد که کتيبه اي در ستايش انسان بنويسند...آنگاه که گوهرانسان به باد مي رود. مگر نه آنکه که اين موجود مفلوک زماني ما را آفريده بودآناهيتا بياد آر پان را که آفرينندگانش ترکش گفته اند... روزي او را يافتم که سر در گريبان فرو برده بر تلي از خاکستر در سرسراي معبدش بنشسته و چون کودکان خردسال گريه مي کند... صحنه اي حزن انگيز و آزار دهنده!سپاس انسان را که مرا تا بدينسان عروج داده است...که تو را برگزيده است و سپاس آناهيتا را که با چشمان زيبايش باران مي باراند...و امواج سترگ را جان مي بخشد...و کتيبه ها را مي آفريندافتخار ابدي الهه اي راست که انسان را مي ستايد
بند نوزدهم
هرگز قطره اشکي از ديدگان دوستدارانت سرازير نخواهد شد. هرگز!!جز آنکه نه دوستشان داشته باشي و نه سر دوست داشتنشان با تو باشد.آناهيتا !! چه بسيار قرباني ها که براي تو خونشان پاي زيگورات را آبياري مي دهد...شايد باران را بباراني شايد چشمه اي از دل کوه سرازير گردد شايد آبشاران
خشکيده را جان بخشي و شايد...چشمهاي ايزدي تو را زيبنده نيست که خنده از آن رميده باشد ..و دعاهاي بسياري که  بي استجابت تو در آغوش بادها رها گردند....به ياد آر ...آناني که به از دست دادنهاي بزرگ خو گرفته اند
بند بيستم
بشارت دهنده اي را ديدم در ساحل فرات که دستانش را چون بال بازان فراگشوده و با اشتياق، با باديه نشينان از آناهيتا ميگفت..."الهه اي پديدار شده است در پهنه ايلام که اندوه آدمي را مي خورد... بشتابيد که چشمانش چه بسيار دردها را زدوده است...روي آوريد به دروازه هاي شوش که پاسبانانش در کرناهاي عظيم مي دمند...به سوي شرق که مطلع خورشيد عالم افروز استبه سوي غرب که زهره در آن سوي سر شبگردي داردهان اينک روي آوريد به سويش الهه اي با لبخندي سحرآميز در برجهاي معابد شوش چشم به راهتان است."و به سوي رسولان کلده نموده چنين مي گفت:"واپسين ايزدي که انسان بازپسين را مي آموزاند...ايزدي با کرامات بزرگآه کلدانيان الهه اي پديدار شده است است با دستاني خالي او هيچ شريعتي را بنيان نمي گذارد بلکه انسان را مي آموزاند و ...جزيره اي باشکوه...واحه اي با اشجار سر به فلک کشيده... خنکايي که بسي بيشتر واماندگان مي دانندش، آنان که سنگلاخ آتشين صحراها پاهايشان را تفيده است.... و آنان که انسان را مي خواهند... گوش داريد که در انسان بسي ناگفته هاست.روزي که انسان به قفايش بنگرد و انسان بازپسين را کشف کند، انساني که در عبور از ترديدها بسيار فربه شده است تا سر به افلاک بسايد"آناهيتا! تو دير زماني خواهي پاييد که ببيني رنج، بندگان تو را زيبا کرده است. آنگاه چه بسيار بندگاني خواهي داشت ... همرنگ چشمانت
بند بيست و يکم
آناهيتا به سوي باديه ها بنگر بدانجا که نيمروز گرم نفس را مي پژمراند. خيل باديه نشينان را خواهي ديد که با خمره هاي عسل به دروازه هاي شوش روانند.نگاهي به آستانه کوهستانها بينداز که سبوهاي لبريز از شراب تاکستانها را بر گرده خويش مي کشند...و به سواحل نيلگون که چشمان دوربين دريازدگان از پرتو مرواريدهاي درخشان منور گشته است.هان اي شوش دروازه هاي گرانسنگ خويش را بازگشا...آنک بايد هلهله لوليان را پذيرا باشي وقتست که باران زمردين آناهيتا غبار از ديوارهايت       بزدايد تا شادابي خويش را بازيابي که در طالع تو بسيار چيز ها مي بينم تنديس بازپسين انسان را که بر دو سوي دروازه هايت قد برافراشته است.و معبد بلورين واپسين الهه را که از کواکب ايزدي به سماوات واپسين انسان صعود کرده است...وقتست که ناقوسها بجنبند وقتست که بشارت دهند بر چهار سوي عالم از ايزد آبهاي روان
بند بيست و دوم
آناهيتا! انسان لايق سکوتهاي ژرف است.ازيرا که انسان در سکوت زاده مي شود! وهمين رواداري مرا به سکوتهاي عميق رانده است و براي پائيدن آفريدگانم و آفرينندگانم زبان در قفا فرو کشيدهام ادوار کيهاني بس بزرگي را در چله نشسته ام تا مهراب (!) معابدمخالي نباشد.فراموش دار لحظه اي را که از بطن مادر بيرون آمدي و نور چشمانت را مي آزرد؛اينست آنچه از انسان نگفته ام :آناهيتا! انسان را تولدي بس دردناکتر در پيش است. مگر نه آنکه روزي گفتمت انسان بازپسين زاييده خواهد شد؟بياد آر لحظه اي را که دگربار تولد يافتي تا چشمه هاي کوهساران را سوي درياها رهنمون سازي
بند بيست و سوم
آناهيتا! معماران بهشت تبهکاراني بيش نيستند...انسان را همين سزاست که خشتي براي بهشت باشند؛ از آنرو که آگاهترينشان با جهنمي هولناک در اندرون خود روبرويند...آنکس که خدايش را آفريده چه سان مي تواند بهشتش را نيز بيافريند به مناديانت بگو که دگرباره ندا دردهند:خشت باش!!آموزه اي فراتر از جزيره بودن.و هر خشتي نخست بايد از دم اخگر سوزان گذر کند تا لايق "واپسين شهر" شود...به هوش باش از معماران،آنانکه کلوخهايي ترد و بسي سست را مغرورانه در ديواره بهشت کذائيشان مي نهند...آناهيتا! من با تو بسيار سفر خواهم کرد و
بند بيست و چهارم
آناهيتا! هر آنچه بالا رود،او را سقوطي خواهد بود؛و هر چه بالاتر رود،سقوطي سهمگينتر خواهد داشت
بسا قله هايي را به ياد دارم که روزي بستر درياها بوده اند و تو دگر بار آنگونه خواهي ديد..اينک من
صفيرکشان به سوي اعماق مي روم...هواي بازگفتن بسيار سخنها داشتم؛تا کمي از خويشتن فارغ شوم...ادوار عظيم کيهاني را در انتظار نشسته بودم تا با تو سخن برانم...اما...در بامدادي مه آلود و غبار گرفته طنين سقوطم بر ستونهاي عرش تو خواهند پيچيد...و در اولين مطلع خورشيد، پيکر بي جان خدايي پير را در دشتهاي سرسبز شپ شيلاک خواهي يافت که براي واپسين بار در هاله اي از شبنم غنوده ام من با تو بسيار سخن داشتم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها : كتيبه آناهيتا,

موضوع :
تاریخ ایران ,  ,